در کشاکش ِ این خیابان ِ خیس
وقتی خدایت را گم میکنی
تازه یادت میافتد:
در شهر سردسیری زندگی میکنی
که
اصلا سرما بهانهی خوبی نیست
تا دست کسی را بگیری.
چه وحشتناک است
اگر
اینجا بمیرم،
در دامنهی این کوه سرد!
زمانی که تو انگورهای طلایی را آویزان کردهای
و دستی به دهانت دانههای انار بریزد
و سرخپوستهای گونهات را لمس کند
چه وحشتناک است
اگر اینجا بمیرم.
زمانی که چشمهای تو رمزآلودهتر از غارهای
آبیی کشفنشدهی دنیاست
جای خوبیست برای مرگ یک گوزن پیر.
وقتی چنارها برگریز میکنند،
چه وحشتناک است اگر اینجا بمیرم!
بی شراب در پاییز.
دردهای موسمی - سجاد سوری - نشر سایهگستر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر