این متن را پدرم بعد از فوت مادرش نوشته بود. حالا بهمناسبت روز پدر، و به پاس قدردانی از لطفهای بیدریغ پدر و مادرم، و برای اینکه مهربانیهاشان را فراموش نکنم، اینجا منتشرش میکنم.
«افسوس که چقدر دیر فهمیدم ایثار پدر و مادرم را. وقتی فهمیدم که دیر شده بود وُ هر دو از دنیا رفته بودند. زندگی دکمه بازگشت ندارد و یکبار مصرف است.
عید که میشد مادرم به پدر میگفت: «برای خودت لباس نو بخر.» پدرم در جواب میگفت: «لازم نیست. من لباس سال پیش را دارم و همان را میپوشم.» وقتی مادرم غذای شام را میکشید، یکی از بچهها میگفت: «مادر، غذای من کم است.» مادر یک قاشق دیگر برای او میکشید و یکی دیگر از بچهها میگفت: «چرا به او غذای اضافه دادی؟ برای من هم بکش.» و مادر برای او هم غذای اضافه میکشید. هیچکس فکر نمیکرد که آیا برای خود او غذا مانده است؟ وقتی پدر میگفت برای خودت غذا نمانده، مادرم در پاسخ میگفت: «یککمی مانده است.» مادر برای آنکه وانمود کند که غذا هست، تکهنانی به ظرف غذا میکشید و میخورد.
پنجاه سال گذشت. وقتی خودم به سن آنروزهای پدر و مادرم رسیدم، تازه فهمیدم که مادر اصلا سیر نمیخورد و فقط به فکر بچهها بود. کارهایی که آنها برای ما انجام دادهاند، ما هم باید انجام بدهیم.
فهمیدیم، امّا افسوس دیر؛ وقتی که هر دوی آنها از دنیا رفته بودند.
ایثار، گذشت، فداکاری، یعنی: پدر وُ مادر.»