وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچچیز بهجز تیکتاک ساعت بیداری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانهوار دوست بدارم.
«آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت ِ خود خاک شد جوانی من بود؟»
«حس میکنم که میز فاصلۀ کاذبیاست در میان گیسوان من و دستهای این غریبۀ غمگین.»
«آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو میبخشد، جز درکِ حسِ زندهبودن از تو چه میخواهد؟»
• تکههایی از شعر «پنجره» از مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» فروغ فرخزاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر