شب از صدای
سُریدن اشک روی گونههایش از خواب پریدم. صبح که شد از او پرسیدم: «گریه میکردی
دیشب؟» گفت: «بیدارم کنی. نه، گریه نمیکردم.» دروغ میگفت. من صدای سُریدن اشک
روی گونههایش را از فاصله هزارانکیلومتری میانمان شنیده بودم؛ و بوی دروغ و دلتنگیاش
هم از آن سر دنیا به مشام میرسید. هنوز عادتش را ترک نکرده بود. دروغ میگفت و
خودش باور میکرد و دلتنگیاش را پشت کوه دروغین غرور پنهان میکرد.
گفتم: «خوب
بخوابی.»
• رحمان نقیزاده