آندرهآس، مسافر قطاری در حال حرکت، سربازی است که میداند بهزودی کشته خواهد شد. بهقطع میداند که خواهد مُرد. چند روز بیشتر به مرگش نماندهاست؛ جایی در غربت خواهد مُرد. آندرهآس واپسین لحظههای زنده بودنش را به چه فکر میکند؟ به چشمهایی که نمیداند واقعیت داشتهاند، یا تنها توهم اویند. آن چشمها شاید واقعیت نداشته باشند، اما همه فکر آندرهآس، سربازی در آستانه مرگ، را درگیر خود کردهاند. سرباز برای آن چشمها دعا میخواند، به یاد آن چشمها عرق مینوشد، و جان میدهد برای یکبار دیدن دست و پیشانی و تن ِ صاحب ِ آن چشمها. آندرهآس چنان غرق ِ هوس ِ شنیدن صدای تپش قلب صاحب آن چشمهاست که از مرگ غافل میشود. این همان معجزه عشق است: فراموش کردن مرگ ِ قریب.
پن: آندرهآس شخصیتیست از رمان «قطار بهموقع رسید» اثر هاینریش بُل.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر